چند سالي بود كه از ازدواجم ميگذشت و به لطف خداوند داراي چند فرزند شده بودم، با همسرم هم ميانهيمان خوب بود. نزديك 15 سال بود كه هر روز ساعت 6 صبح از منزل به طرف كار و ساعت 5 يا 6 بعدازظهر به سمت خانه برميگشتم، با كلاغها ميرفتم و با كلاغها برميگشتم.
زندگي ميگذشت با هر پستي و بلندي كه داشت.
آن قدر مشغول بودم كه نفهميده بودم 45 سال از عمرم گذشته، و چگونه گذشته است.
امّا مدّت يك الي دو سالي بود كه ذهن و دل و وجودم به اين افكار مشغول شده بود كه پس از اين همه سال زحمت و تلاش، نه خانهي خوبي! نه درآمد كافي! و نه پس اندازي!، آيندهي خود و زن و بچّههايم چه خواهد شد؟!
همهي مردها براي همسرشان چه امكانات و چه وسايلي تهيّه ميكنند، امّا من، بعد از اين همه سال تازه يك پرايد آن هم قسطي خريدهام، ولي يكي از دوستانم، هم خودش ماشين آن چناني دارد هم براي خانمش خريده است.
يكي ديگر از هم كلاسيهاي دوران ابتداييام روزهاي جمعه و يا روزهاي تعطيل، خانوادهي خود را سوار بر ماشين ميكند و به باغ و ويلاي شخصي خود ميبرد و كِيف دنيا را ميكنند.
و خلاصه، حساب هر كس كه بالاتر از خودم بود را ميكردم. روز به روز ناراحتتر از روز قبل ميشدم، تقريباً نيمي از موهاي سرم سفيد شده بود و به خود تلقين ميكردم كه اي داد، دارم در سرا پاييني ميافتم و دستم خالي است.
يك روز عصر كه از كار برميگشتم خسته و كوفته از اتوبوس واحد پياده شدم، رفتم درب مغازه سوپر ماركت جلوي ايستگاه، يك كيلو تخم مرغ و يك سطل ماست برداشتم و به آقاي سوپري گفتم پنج تا آلاسكا (بستني يخي) هم حساب كن، كارت يارانه را كشيدم و از مغازه خارج شدم امّا افكار كذايي تمام ذهنم را پر كرده بود، با خود ميگفتم: همه براي بچّههاي خود مرغ و ماهي و ... تهيّه ميكنند من بيشتر شبها تخم مرغ و ماست و ... باز گفتم همه براي فرزندانشان بستني سالار و شكلاتي و آن بستني ... كه نامش را بلد نبودم (ولي تصوير آن در ذهنم بود كه دو سال قبل در يك عروسي آن چناني خورده بودم) تهيّه ميكنند، امّا من بخت برگشته بستني يخي (آلاسكا) ميخرم البته بچّههايم هيچ گاه اعتراض نميكردند بلكه جديداً خوشحالتر هم بودند چون در بستني كه تشكيل شده بود از آب و كمي شكر، چند رشته فالوده هم پيدا ميشد، ناگهان سرم (جلوي پيشانيام) خورد به چيزي سفت و محكم نقش بر زمين شدم و خون بر صورتم جاري شد، نگاه كردم ديدم با تير چراغ برق وسط كوچه برخورد كردم آن قدر غرق خودم و افكارم بودم كه تير برق وسط كوچه را نديده بودم.
البته اين تير برق وسط كوچه چه ميكرد؟ نميدانم؟! و مسئول آن، اداره برق بود يا شهرداري نميدانم!!
با خود گفتم شانس هم ندارم با تير چراغ برق تصادف كردهام، اگر با يك ماشين تصادف كرده بودم و آن ماشين بيمه بود ديهاي ميگرفتم و بر زخم زندگيام ميزدم. كمي كه به خود آمدم احساس كردم پشت شلوارم خيس شد. در حالي كه احساس سردي هم ميكردم، با خود گفتم: حتماً در چاله آبي افتادهام امّا وقتي نگاه كردم ديدم روي بستني يخيها افتادهام البته ديگر به آن بستني يخي يا آلاسكا نميتوانست گفت، چون ... ماست و تخم مرغها هم كه تكليفش روشن بود، من هم يك قيافه ژوليده پوليده ...
كم كم داشتم سرم را به طرف آسمان بلند ميكردم تا چند كلمه حرف حسابي (ناحسابي) به خداوند بزنم، كه دستي از پشتِ سر بر شانهي من جاي گرفت آرام آرام سرم را برگرداندم ديدم يكي از دوستان قديمي است اسمش محمّد، ظاهراً از مسجد برميگشت، يادم آمد آن روزها كه هم بازي بوديم بچّههاي محل و مدرسه وقتي او ميآمد ميگفتند شيخ را ببين و بعضاً مسخرهاش ميكردند البته الآن هم قيافه اتو كشيده، دوست داشتني و تو دل برويي داشت، نمي دانم اهل نماز شب بود يا زياد حمّام ميرفت چون صورت نوراني داشت! البته هنگامي كه دستم را گرفت تا كمكم نمايد خودم را از زمين جمع كنم خشكي و پينه و تركهاي كف دستش حكايت از تلاشگري او ميكرد، صورتش به صورت حاج آقاها شبيه بود.
كت و شلوار و لباسهايش به دكترها همانند بود
كفش هايش به مهندس ها...
دست هايش به كارگرها...
لبخندش به بهترين دوستها ميخورد
گفت: رفيق پاشو، گرد و خاك را از لباسهايم برطرف كرد، من را بغل نمود و با هم روبوسي كرديم، از سر و وضعي كه داشتم خواستم خجالت بكشم، امّا او با خنده خاطرات دوران نوجواني را يادآوري كرد و من فراموش كردم كه بايد خجالت بكشم، البته او مانند دوران نوجوانياش وقتي با كسي صحبت ميكرد مستقيم در چشمان طرف مقابل نگاه نميكرد براي همين انسان با او راحت بود. دست در جيب خود كرد و كليدي درآورد و درب خانه نزديك تير برق را باز كرد، تازه فهميدم كه بنده، درب خانه محمّد به زمين خوردهام رفت داخل خانه شلنگ آبي آورد من دست و صورت خوني خود را البته خون خشكيده آن را شستم، خواستم از او خداحافظي نمايم گفت: كمي صبر كن رفت داخل خانه و بعد از چند دقيقه آمد با يك ظرف يك بار مصرف بزرگ،! پر از برنج و شويد و كمي مرغ در كنارش، آنها را در دستان من قرار داد و گفت: نذري است البته من نپرسيدم مناسبت نذري چيست؟ نه محرّم و صفر بود نه رجب و شعبان و نه مناسبت خاصّي، خلاصه گرفتم، هنگام خداحافظي به من گفت: فردا جمعه، فرصت داري برويم پارك نزديك محل، ساعتي با هم گپ بزنيم و از خاطرات گذشته صحبت كنيم؟ گفتم: بله. براي ساعت 2 بعدازظهر فردا با هم وعده كرديم.
از او جدا شدم و رفتم به طرف محلّه و خانه خودم، در راه با خودم ميگفتم: اين هم نشد دوستي، بعد از چندين سال هم را ديدهايم امّا مرا به داخل خانهاش دعوت نكرد چاي تعارف نكرد و ...
به خانه كه ميرفتم سعي ميكردم در مكانهاي روشن پشت به ديوار بروم چون لكّههاي بستني يخي و ... كه بر پشت شلوارم همانند آرم پرچم اسرائيل بود ديده نشود.
آن شب وقتي در خانه سفره شام پهن شد و همهي اعضاي خانواده دور هم غذاي نذري را خورديم، ختم به خير شد و خيلي خوش گذشت خانمم گفت: از طعم و مزّهي غذا و شكل آن مشخّص است كه در خانه پخته شده، من حرفش را قطع كردم و گفتم: نذري را بخور برود، هر كجا كه ميخواهد پخته شده باشد.
امّا فردا: ساعت 2 بعدازظهر روز جمعه رفتم سرقرار در پارك ديدم محمّد حصيري پهن كرده و بساط چايي را فراهم نموده و منتظر من است كه با هم چاي بخوريم، ساعتي از گذشتهها صحبت كرديم و يادي هم از دوستان و رفقاي قديمي را كرديم.
ناگهان محمّد سكوت نمود و برعكس هميشه با آن چشمهاي عسلياش به چشمان من نگاه كرد بعد سر خود را پايين كرد و گفت: دوست عزيزم سؤالي ميكنم جوابش را بگو و طفره نرو، گفتم: در خدمتم چيزي اگر دانستم ميگويم گفت: قول ميدهي، گفتم: آري
او پرسيد: ديشب كه با تير چراغ برق برخورد كردي هم قرص ماه كامل بود هم چراغ تير برق روشن بود هم چراغ درب خانهي ما روشن بود و آسفالت سطح كوچه هم خرابي نداشت، پس چرا با تير چراغ برق برخورد كردي؟! در چه فكري بودي؟! مشكل كجاست؟ من در جواب دادن كمي تأمّل كردم، خواستم نگويم يا جواب غير واقع دهم، امّا چون صداقت و محبّت و صفا و دوستي واقعي را در محمّد ديدم بي اختيار شروع كردم به جواب دادن، و گفتم كه هر چقدر كار ميكنم زندگيم آن طور كه ميخواهم نميشود، درآمدم كم است نه خانهي خوبي! نه ويلايي! نه ماشين آن چناني و نه ... و نه ... هر چه در فكر گذشته بودم گفتم.
و در آخر به ساختمانهاي شيك بالاي شهر اشاره كردم. گفتم آن وقتي كه خداوند اين كاخ و ويلاها را بين بندگانش تقسيم ميكرد ما كجا بوديم؟ و سهم ما چي شد؟
محمّد سر به زير و آرام، انگشتان هر دو دستش را در هم چفت نموده و ميفشرد، استكان مقابل او كه يك ساعت قبل در آن چاي خورده بود، و مختصري از چاي در آن مانده بود، هر چند ثانيه يك بار چاي يا آب ته آن تكان ميخورد، فكر كردم حشرهاي در آن افتاده و در حال غرق شدن است امّا بيشتر كه دقّت نمودم ديدم اشك چشم محمّد است كه بر روي گونههاي سفيد او غلط ميخورد و در استكان ميبارد من هم سر خود را پايين انداخته بودم البته هر دفعهاي مثل طلب كارهاي چك برگشت خورده، به او نگاه ميكردم مثل اين كه تمام سهم خوبيهاي دنيايي مرا به او دادهاند امّا او هم چنان سكوت كرده و ساكت بود.
به او گفتم: زندگي شما كه خوب است؟ درست است؟
اشك چشمان خود را با دستمالي كه از جيب سمت چپ كتش بيرون آورد پاك نمود، و با دستمالي كه از جيب طرف راستش درآورد آب نوك بيني خود را تميز كرد.
البته فكر كنم آب بيني نبود بلكه همان اشك دو چشمش بود كه از دو طرف بر سر بيني به هم وصل ميشد و گاهي در آن ليوان يك بار مصرف سقوط ميكرد!!!
محمّد گفت: زندگي من عالي و خوب، بچّههاي خوب، دنياي خوب، امكانات خوب، خداوند همه چيز به بنده داده است و هيچ چيز از من كم نگذاشته است. الحمدلله.
به من گفت پاشو و هيچ نپرس، ماشين خود را روشن كن تا با هم برويم جواب سؤالت را بگويم.
بگويم آن روزي كه خداوند آن كاخها، و باغها و ... و ... را تقسيم ميكرد سهم تو و خانوادهات چه شد؟ با غرور ايستادم و در دلم گفتم حتماً شيخ بازيش گُل كرده و حالا مرا به امامزادهاي يا مسجدي يا قبرستاني خواهد برد و از آن حرفهاي فلسفي و ... ميزند كه نه خود ميفهمد، نه من و نه هيچ جنبندهاي.
ماشين خارجي خود را هم نياورده كه من چشمش نزنم و به او حسودي نكنم! (هين هين)
سوار پرايدم شديم گفت: حركت كن!
گفتم: كجا؟ گفت: مستقيم، برو به چپ، برو به راست باز چپ، باز راست نزديك 10 كيلومتري رفتيم. نزديك يك رستوران كه غذاهاي خارجي بر روي تابلوي آن نقش بسته بود. گفت: بايست و پارك كن، گفتم: من ناهار خوردهام گفت:پياده شو ميخواهم جواب سؤالت را بدهم، با ناراحتي پياده شدم و درب ماشين را قفل كردم و دزدگير را هم زدم.
گفت: دستت را به دست من بده و چشمانت را ببند. با خندهاي مسخره وار اين كار را كردم.
پيش خود گفتم: الان مرا به رستوران ميبرد و شايد كباب برّهاي يا آن غذاهايي كه عكس آن را قبل از پياده شدن از ماشين بر تابلوي رستوران ديده بودم جلوي من خواهد گذاشت و ... و... و از من دلجويي ميكند.
امّا او دست مرا گرفت و حدود 5 دقيقه پياده همراه خود برد و در حين راه رفتن چندين مرتبه گفت: چشمانت را باز نكن. در مكاني ايستاديم، به آقايي ميگفت بگذار برويم داخل. آن آقا ميگفت: ملاقات ساعت 4 تمام شد، امّا نميدانم چه شد كه آن آقايي كه فقط صداي او را ميشنيدم گفت: بفرمائيد داخل.
فكر كنم وارد ساختمان شديم از چند پلّه بالا رفتيم داخل آسانسوري شديم آسانسور با زور و تلاشي كه از صداي موتور آن ميآمد به حركت درآمد، فكر كنم چند طبقهاي بالا رفتيم. كم كم بوي عجيبي در بيني من استشمام ميشد. نميدانم بوي الكل بود، يا مايع سفيدكننده يا ... كه گفت: چشمانت را باز كن.
چشمهاي من باز شد داخل اطاقي بوديم فكر كنم 30 يا 40 متر بود نزديك هم تخت خواب بيماران قرار گرفته بود.
اطفال فلج و بيمار، كه به هر كدام آنها يك يا چند لوله وصل بود.
بعضي قادر به حركت نبودند، بعضي هم از ناحيه دست و هم پا... داراي نقص يا بيماري بودند.
ديگر نميتوانستم بفهمم كه چرا من را اين جا آورد؟!
محمّد به من نگاه آرامي كرد و گفت: عزيزم، دوستم، سرورم، آن زماني كه اينها را تقسيم ميكردند، ما كجا بوديم؛
مرا به بخش اعصاب و روان برد ديدم آن چه تاكنون به چشم نديده بودم،
گفت: آن زمان كه اين ها را تقسيم ميكردند سهم من و تو چه شد؟!
مرا همراه خود كشاند به بخش سرطانيها و باز همان را گفت.
مرا برد به بخش اطفال، پدران و مادران گريان كه همه التماس دعا ميگفتند. بچّهاي كه معده نداشت، بچّهاي كه قلبش از بدنش بيرون بود، بچّهاي كه محل مدفوعش كنار نافش! آن هم با ده ها عمل جرّاحي بچّهاي كه سرش چند برابر بدنش بود.
از اين بخش به آن بخش، از اين اطاق به آن اطاق، از اين تخت به آن تخت؛
البته در جيبش نمي دانم شكلات بود يا نقل يا نخودچي- كشمش، كه به بعضي از بچّهها و بيماران كه ميتوانستند از راه دهان غذا بخورند و ممنوعيّت پزشكي نداشتند با لبخندي ميداد.
نميدانم 15 دقيقه گذشت يا 10 ساعت،
خيلي از نظر روحي خسته شدم، گريه ميكردم و ميگفتم محمّد فهميدم، فهميدم، بابا فهميدم.
محمّد دست مرا رها كرد.
نمي دانم چرا، امّا پيشاني و دست مرا بوسيد و دستي بر سر شانه من زد و رفت كه رفت.
فهميدم آن چه نمي فهميدم.
سريعاً من هم، البته بنده هم از بيمارستان خارج شدم كه شايد بتوانم به محمّد برسم و از او معذرت خواهي كنم امّا او را نديدم به كدام طرف رفت، آن رستوران را پيدا نمودم و سوار بر ماشين شدم در داخل ماشين گريه ميكردم و ميگفتم: خدايا! مرا ببخش، اشتباه كردم، ناشكري كردم، خداوندا ممنونتم، به بنده همه چيز دادهاي، فرزندان سالم، همسر خوب، كار خوب، رزق خوب، خانهي خوب ...
با خود ميگفتم اگر خانهام ويلايي بود بالاي شهر، امّا هر شب از ترس دزد نگران بودم، اگر ماشينم آن چناني بود امّا هر روز نگران و ...
خدايا: به خاطر نعمت بينائيم شكر،
خدايا: به خاطر نعمت شنوائيم شكر،
خدايا: به خاطر نعمت بويائيم شكر،
خدايا: به خاطر نعمت چشائيم شكر،
خدايا: به خاطر نعمت لامسهام شكر،
خداوندا شكرت، كه آن چه در بيمارستان ديدم (انواع بيماريها) را نداريم و در سلامتي كامل هستم، خودم و خانوادهام.
خداوندا مرا ببخش به خاطر منمهايي كه كردم.
خداوندا به خاطر گمانهاي بدي كه به تو بردم مرا ببخش
الهي العفو سيّدي العفو
مدّتي از اين ماجرا گذشت روز به روز حال و هوايم بهتر ميشد.
اگر آب هم ميخوردم از آن لذّت ميبردم، و خدا را سپاس ميگفتم به خاطر اين كه، آب گوارا هست و بدنم سالم است كه بتوانم آب بخورم.
از زماني كه به خداوند گمان خوب پيدا كردم اوضاع زندگيام كم كم بهتر از قبل شد.
از خداوند ممنون بودم كه به بنده لطف كرد و فهميدم آن چه بايد بفهمم.
خدا خيلي مهربان است، خيلي، خيلي
حدود شش ماه بعد، يك روز همسر مهربان و زيبايم، كه ريز به ريز در جريان اتّفاقات آن روز بود، و ناشكري قبلي و شكرگذاري و خوش اخلاقي حالاي بنده را ميديد، اين حال خوب مرا مديون برخورد بنده با محمّد ميدانست؛
گفت: اگر صلاح مي داني يك جعبه شيريني يا گُلي بگيريم و به خانه دوستت محمّد سري بزنيم و از او تشكّر كنيم.
گفتم: ميترسم برويم خانهي او و تجمّلات زندگي او را ببينم و حسادتم گل كند و دوباره ناشكر شوم.
همسرم گفت: فكر نكنم اين طور بشود و فكر نكنم او تجمّلگرا باشد.
گفتم: چرا، وقتي لباسهاي اتو كشيده و كفشهاي واكس زده و برّاق و صورت پيرايش كردهي او و درب خانه ي او را ببيني به درست بودن حرفهاي من پي ميبري.
همسرم با خنده گفت: حالا هم كه داري حسودي ميكني.
گفتم: استغفرالله خدايا مرا ببخش
عصر شنبهاي با خانمم آماده شديم كه برويم خانه محمّد و از او تشكّر نماييم البته دلم ميخواست داخل خانهي او را هم ببينم و ...
سعي كردم ظاهر خود را آراسته كنم تا در مقابل محمّد و خانوادهاش كم نياورم،
و جبران آن شب بستني يخي هم بشود.
از كوچهها يك به يك گذشتيم. در راه يك جعبهي شيريني آن هم، از نوع خامهاي گرفتيم.
درب خانه محمّد رسيديم، زنگ خانه را به صدا در آورديم، گفت: ياعلي، ياعلي، ياعلي، چند لحظه گذشت، درب خانه بازشد فكر كنم همسر محمّد درب را باز كرد همسرم رفت جلو و با او صحبت كرد و رو به من كرد و گفت: محمّد در خانه نيست، گقتم: بنده همين جا ميمانم شما برويد داخل. همسرم وارد خانه شد من هم همچنان مشغول صحبت با تير چراغ برق بودم البته از قضايا و اتّفاقاتي كه برايم به واسطه برخوردم با همين تير برق افتاده بود خوشحال بودم نگاهي به اطرافم كردم كسي در كوچه نبود تير برق را بغل نمودم و بوسهاي هم بر روي آن زدم و خداوند را شكر كردم.
نيم ساعتي گذشت همسرم از خانه محمّد خارج شد و با زن محمّد خداحافظي نمود منم از او خداحافظي نمودم.
چند قدمي كه راه رفتيم رو به همسرم كردم و گفتم بگو ببينم چه خبر؟ جوابي از او نشنيدم باز گفتم: چه خبر؟ همسرم گفت: تو را به خدا از من سؤال نكن تو را جان بچّهها از من سؤال نكن! و باز سكوت كرد چند دقيقهاي گذشت گفتم: مي ترسي حسودي كنم؟ يا كه، حرفم را قطع كرد و گفت: بگذار همان تصويري كه از زندگي محمّد در ذهنت نقش بسته همان طور بماند خواهشاً سؤالي نكن.
دو ماهي از اين قضيّه گذشت و همسرم هيچ نگفت
تصميم گرفتم خودم يك شب سري به خانه محمّد بزنم.
يك روز غروب كه از كار برميگشتم رفتم مسجد محلّه محمّد گفتم: شايد در مسجد موقع نماز جماعت او را ببينم
وضو گرفتم داخل مسجد شدم چند سالي ميشد كه براي نماز جماعت مسجدي نرفته بودم گاهي براي مجلس فاتحه يا شب قدر يا روز عاشورا يا 21 ماه رمضان آن هم به خاطر اصرار زنم ميآمدم مسجد.
امّا اين دفعه كه وارد مسجد شدم نميدانم چرا؟ ولي احساس خيلي خوبي داشتم احساس ميكردم خداوند صاحب خانه منتظر من است كه با او حرف بزنم و با او ديدار كنم
خيلي شب خوبي بود در مسجد و صحبت با خدا
از زماني هم كه با محمّد يا تير برق برخورد كرده بودم سعي كرده بودم هيچ يك از نمازهايم قضا نشود و حتّي الامكان اوّل وقت بخوانم.
نماز جماعت تمام شد اطراف خود را ديدم محمّد در مسجد نبود ساعتي در مسجد نشستم شايد محمّد بيايد ولي او نيامد صبرم تمام شد راهي خانه او شدم.
نزديك خانه او كه شدم اوّل با دست به تير چراغ برق سلام كردم بعد زنگ خانه محمّد را به صدا درآوردم چند لحظهاي صبر كردم ولي كسي جواب نداد. رفتم سراغ همسايه محمّد درب زدم گوشي آيفون جواب داد: كيه؟ گفتم: همسايه دست راستي پلاك 12 نيستند ؟؟؟؟؟ گفت: همان آقا ريش خوشگله را ميگويي؟ گفتم: آري.
گفت اجارشون سرآمد از اين جا رفتند. ديگه سؤالي نداري؟ گفتم: نه گفت: يادت باشه از اين آقا خوشگله ياد بگيري هر سؤالي داشتي اوّل سلام كني بعد سؤال كني! تشكّرم يادت نره و گوشي را گذاشت.
پيش خود گفتم: محمّد و اجاره؟!!
دوباره زنگ همسايه را زدم اين بار سلام كردم، گفتم: نمي دانيد كجا رفتند؟ گفت: نه گفتم: شمارهاي، چيزي؟ گفت: نه تشكّر كردم و رفتم.
دو سه ماهي گذشت يك روز صبح جمعه موقع نماز كه بيدار شدم ديگر خوابم نبرد. گفتم: خوب است لباسهايم را بپوشم و به پاركي، امامزادهاي، بهشت زهرايي بروم وقتي ميخواستم از خانه خارج شوم نگاهي در آينه بزرگ راهروي خانه كردم كه ببينم دكمهاي، زيپي باز نباشد يا شلوارم در جورابم نمانده باشد ديدم نه! ناخواسته ظاهرم هم شكل محمّد آن دوست قديمي شده بود.
سوار ماشين شدم و ناخواسته به طرف همان بيمارستان كودكان كه محمّد مرا برده بود رفتم.
نزديك درب بيمارستان پارك نمودم و دعاي ندبه را از راديوي ماشين گوش ميكردم و براي شفاي همه بيماران دعا مي كردم حال خوبي بود.
حدود 45 دقيقهاي آن جا ماندم
ماشين را روشن كردم كه حركت كنم نگاهم درآينه جلوي ماشين افتاد كمي عقبتر چهرهآشنايي از اورژانس و كلينيك بيمارستان در حال خارج شدن بود ماشين را خاموش كردم بله محمّد بود همراه با همسرش و چند فرزندش كم كم اشك در چشمانم جاري شد محمّد و اين همه گرفتاري. آمدند كنار خيابان نميدانم منتظر تاكسي بودند يا اتوبوس واحد
خدايا تو كه سهم محمّد را بيشتر از همه دادهاي ماشين را روشن نمودم دنده عقب رفتم پياده شدم محمّد و خانواده او را دعوت كردم كه سوار ماشين شوم نفهميدم.
محمّد اين دفعه از ديدن من خوشحال شد يا ناراحت با هم كمك كرديم يك ويلچر را در صندوق عقب و ويلچر ديگر را بر روي سقف ماشين جاي داديم بماند كه چه ديدم
خداوندا هم به خاطر دادههايت شكر و هم به خاطر نادادههايت!!!
چند سالي بود كه از ازدواجم ميگذشت …