همه امام(ره) را بیشتر یک مرجع دینی و فقیه والامقام و یک سیاستمدار دینی میشناسند تا فیلسوفی بزرگ یا مربی اخلاق، حال آنکه به گفته یادگار امام «کسانی که با زندگی و سیر نهضت حضرت امام آشنایی دارند به این نکته واقفند که امام بیش از آنکه یک سیاستمداری قاطع و انقلابی باشد و پیش از آنکه به عنوان مرجعی عام زعامت دینی و مرجعیت را معنایی تازه بخشد، یک مربی بزرگ و معلمی نمونه بود».
تربیت در اندیشه امام(ره) به عنوان یک مربی انسانساز از ارزش و جایگاه والا برخوردار است. بطوری که یکی از رموز موفقیت امام در برپایی حکومتی مبتنی بر اندیشههای اصیل اسلامی را میتوان در توجه به تربیت نسل انقلاب دانست. حضرت امام در عرصه تربیت تنها به بیان رهنمودهای تربیتی و اخلاقی بسنده نکرده و در میدان عمل قبل از آنکه آراء و اندیشههای خویش را به دیگران توصیه کنند خود به کار بستهاند. در این میان نکات بسیار آموزنده و تربیتی فراوانی در رفتار اجتماعی و خانوادگی امام وجود دارد که میتواند ما را به معیارهای تربیتی مورد نظر امام و درک شیوههای رفتاری ایشان رهنمون سازد.
یکی از ابعاد تربیتی حضرت امام نحوه رفتار و برخورد ایشان با کودکان و نوجوانان میباشد. ایشان علاوه بر اینکه همیشه با چهرهای خندان و دستانی مهربان از کودکان استقبال میکردند، نسبت به تربیت صحیح آنان بسیار حساس و دقیق بودند و خانوادهها را به تربیت سالم و الهی فرزندان دعوت میکردند؛ که از لابهلای سخنان گهربار و نیز سیره عملی ایشان میتوان در این زمینه به نکات بسیار آموزندهای دست یافت.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) به نقل از imam-khomeini.ir در تنظیم این مجموعه که تحت عنوان «پدر مهربان» به زیور طبع آراسته شده است سعی گردیده تا گوشههایی از ارتباط عاطفی امام با کودکان و نوجوانان و نیز گوشههایی از ویژگیهای رفتاری و تربیتی حضرت امام به تصویر کشیده شود.
امام در برخوردهای خصوصی با افراد، بخصوص کودکان، عواطف خودشان را خیلی روشن و مشخص و در کمال محبت نشان میدادند. وقتی کودکی با والدینش نزد ایشان میآمد، در درجهی نخست، به او توجه میکردند و محبت خودشان را نشان میدادند که از علائم این ابراز محبت، گرفتن دست بچهها میان دستانشان و زدن روی دست و یا لمس کردن گونههای آنها بود.
امام همیشه سعی میکردند که در خانواده مهربانترین چهره برای ما باشند. با وجود اینکه همهی ما نزدیکتر از امام به خود داشتیم مانند پدر، مادر، برادر و خواهر؛ اما امام یک کانون رحمت و عاطفه و برای همهی ما ملجأ و پناه بودند و ما احساس میکردیم ایشان از همه به ما نزدیکتر و مهربانتر است.
بچهها در حضور امام بسیار آزاد بودند و تا وقتی امام حضور داشتند وسعت عملشان بیشتر از زمانی بود که ایشان نبودند چون فکر میکردند یک حامی دارند و اگر عمل نادرستی انجام بدهند، ما به احترام امام اعتراض نمیکنیم. در نتیجه وقتی امام میآمدند به جای اینکه بچهها یک مقدار آرامتر باشند، فکر میکردند که حالا هر کاری دلشان بخواهد میتوانند بکنند.
امام نسبت به همه کودکان توجه خاصی داشتند اگر در حسینیه بچهای گریه میکرد، وقتی به خانه میآمدند بشدت اظهار ناراحتی میکردند که: اینها، بچههای کوچک را در هوای گرم یا سرد میآورند و من حواسم پیش بچهها میرود و میخواهم مطالبم را زود تمام بکنم که آنها اذیت نشوند.
زمانی که ملاقاتهای حضرت امام در قم قطع شد؛ ایشان روزها به باغچهی مرحوم اشراقی میرفتند و غروب هم به خانه ایشان در دورِ شهر میآمدند. در مسیر، کودکان دنبال ماشین امام میدویدند. بچهای هر روز سر راه مینشست و ماشین حضرت امام را که میدید، به دنبال ماشین میدوید. یک روز امام فرمودند ماشین متوقف شود و آن کودک خردسال را نوازش کردند.
ما در انظار عمومی دست آقا را نمیبوسیدیم. یک بار که در نجف اشرف بودیم بچهها دویدند داخل حرم حضرت امیر علیه السلام و دست امام را بوسیدند، من هم با خوشحالی رفتم که دست ایشان را ببوسم، تا آمدم دست ایشان را ببوسم، با دو تا انگشت دماغ مرا گرفتند. من چیزی نگفتم، بعد که به خانه آمدیم، عرض کردم: آقا، در حرم که دست شما را میبوسیدم، دماغ مرا گرفتید. فرمودند: «همه بچه ها را همین کار میکنم». گفتم: به به از حالا دارید برای خودتان سرباز جمع میکنید (آن زمان مصادف با ایام انقلاب بود).
یک روز برای انجام کاری به داخل منزل امام رفتم، دیدم امام با علی جلوی ایوان نشستهاند و برنامهی کودک را از تلویزیون نگاه میکنند. من تعجب کردم که رهبری بنشیند و با مهربانی با یک بچه برنامهی کودک را نگاه کنند.
وقتی که در نجف بودیم، دختر من دو سه سالش بود؛ آقا با او خیلی مأنوس میشدند و او میآمد و برای امام حرف میزد. در فوت حاج آقا مصطفی او سر سفره مدام بهانه میگرفت و حرف میزد. روز سوم یا چهارم بود که به مادرش گفتم: سر و صدا میکند. او را نیاور. گفت: باشد، من و او در مطبخ مینشینیم. وقتی سر سفره نشستیم، آقا گفتند: «زهرا کو؟» گفتیم: زهرا آنجا غذا میخورد. گفتند که: «اینجا اذیت میکند؟ خیلی خوب، اگر میگویید اذیت میکند، او را بیاورید اینجا، آن وقت خودتان بلند شوید، بروید!».
یک روز با علی به باغی رفتیم. یکی از محافظان، دختری داشت، علی به زور گفت: باید او را ببریمش پهلوی امام، سپس او را پیش امام برد. وقت ناهار بود. امام به علی گفت: دوستت را بنشان میخواهیم ناهار بخوریم. با هم نشستند تا ناهار بخورند. ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که مزاحم امام نباشد، ایشان گفتند: نه بگذارید ناهارش را بخورد. بعد که ناهارش را خورد، رفتیم و بچه را آوردیم. امام پانصد تومان هم به او هدیه داده بودند. امام با بچهها بسیار الفت داشتند و مهربان بودند، تنها با علی این طور نبودند، بلکه همه بچهها را دوست داشتند.
در آن زمان که من کودکی بیش نبودم، حضرت امام جذبه و وقار خاصی داشتند. به عنوان نمونه ما هیچگاه نمیتوانستیم مستقیم به چشمان آن حضرت نگاه کنیم و قدرت نظر انداختن مستقیم به چشمهای آن وجود مبارک را نداشتیم. از سر و صدای شاگردان امام که در حال عبور معظمٌ له از کوچه، از ایشان سؤال میکردند، متوجه حضور امام میشدیم. چنانچه در کوچه مشغول بازی یا صحبت بودیم، صحبت و بازی خود را قطع میکردیم و در گوشهای میایستادیم و وقتی که امام به ما میرسیدند، سلام میدادیم. علی رغم آن حالت پرخاش و ستیزی که با دستگاه حکومتی وقت داشتند و علی رغم درگیریها و مشکلات روزمره، هرگز به یاد ندارم که سلام یکی از بچهها بدون جواب مانده باشد. امام به صورت تک تک بچهها نظر میانداختند و در حالی که تبسمی بر لبانشان بود، پاسخ سلام همگی را میدادند.
در ملاقاتی که با امام داشتیم، یکی از کودکان تا امام را دید از همین پایین که ایستاده بود با صدای خیلی بلند گفت: امام خمینی، سلام. امام لبخند زدند. ایشان که تبسم کردند، من آن کودک را بلند کردم و آقا دست به سر و صورتش کشیدند و او هم دست امام را بوسید.
امام به بچههای کوچک خیلی توجه میکردند و با آنها به گرمی برخورد میکردند.
وقتی بچه بودیم، گاهی اوقات شبها در منزل امام میخوابیدیم و آن شبها حال و هوای خاص خودش را داشت. صبحها امام داخل حیاط میآمدند که قدم بزنند، ما هم گوش به زنگ بودیم، امام که وارد حیاط میشدند، فوری میدویدیم پهلوی ایشان و دستمان را به کمرمان میزدیم و با ایشان قدم میزدیم. ما بچههای پر شر و شوری بودیم ولی وقتی با ایشان قدم میزدیم، خیلی آرام بودیم و خیلی هم به ما خوش میگذشت.
امام هنگامی که در نجف بودند، گاهی بیرون میرفتند و برمیگشتند و با یک ذوق و شوقی میگفتند: یک بچهای را دیدم که این جوری بود با او خندیدم، دست روی سروصورتش کشیدم. یک بچهای که وضع ظاهرش نظافتی نداشت، با اینکه امام خودشان خیلی نظیف و تمیز بودند، و یک بچهی کثیف خیلی روی ایشان نمیتواند تأثیر بگذارد. ولی امام آن طور از او تعریف میکردند و با یک ذوقی میگفتند که مثلاً دستی به سر او کشیده بودند. به نظرم میآمد که مثلاً چه چیزی از آن کودک میتواند برای امام جالب باشد. این برای من جالب بود که محبت ایشان روی چه مبنایی است. بعد حس کردم که این محبت مبنا دارد، برای اینکه این بچهها به فطرت خودشان نزدیکتر هستند، اینها به خدا نزدیکتر هستند و خداخواهی در همه آنها مشترک است، بدون اینکه هنوز جایگزینش کرده باشند و هنوز کس دیگری را در مقابلش گذاشته باشند؛ و میدیدم که امام برای محبت و عاطفه یک مبنا دارند، و آن مبنا برمیگردد به اصل باورشان که خدا باوری باشد.
علی اظهار علاقه کرده بود که با آقا به حسینیه برود، آقا هم به او گفتند: شب زود بخواب، صبح میآیم و تو را بیدار میکنم تا برویم. آقا طبق قولی که داده بودند صبح زود آمدند و گفتند: فاطی برو علی را صدا کن من تا نیم ساعت دیگر میخواهم بروم داخل حسینیه، علی را آماده کن تا با من بیاید. گفتم: آقا، بد است، حالا او یک چیزی گفت. گفتند: نه، من به او قول داده ام که او را ببرم، تو برو صدایش کن که بیاید. من رفتم و علی را بیدار کردم و لباسش را عوض کردم و گفتم برو حسینیه. وقتی برگشت گفت: مامان رفتم حسینینه (نمیتوانست بگوید حسینیه). آنجا یک چیزهایی داده بودند به امام که تبرک بکنند، امام داده بودند به علی، که او دست بکشد. او هم میگفت: مردم به من چیز دادند، من هم آنها را مبارک کردم. بعد گفتم امام برای چه آمدند؟ گفت: خوب امام آمدند که من نیفتم. به خاطر اینکه امام مواظب او بودند که از لای نرده ها نیفتد، حس کرده بود که امام پشت سرش مواظب او هستند. دوباره علی میگفت: من میخواهم بروم حسینیه و آقا میآمدند دنبال او و صدایش میکردند و میگفتند: علی بیا برویم.
منیره خانم میگفت: یک مرتبه داخل اتاق امام رفتم، دیدم که ایشان در سجده هستند، علی از راه رسید، رفت روی کول امام، من خیلی ناراحت شدم، دویدم و علی را بلند کردم و از اتاق بیرون رفتم. علی شروع به گریه کردن کرد. آقا وقتی نمازشان تمام شد، آمدند و گفتند: چرا اینطوری کردی؟ چرا گریه بچه را درآوردی؟ گفتم: آقا، این کار را کرده است. گفتند: عیبی ندارد، مواظب باش که این کار را نکند و الاّ بد کاری کردی گریه او را درآوردی. بعد دوباره او را بردند و پیش خودشان نشاندند.
شب 12 بهمن که آقا به تهران آمدند، چون خیلی خسته بودند و غذایی هم نخورده بودند، گفتند که یک غذای خیلی سادهای به من بدهید از این رو غذایی ساده حاضر شد، آقا از قبل فرموده بودند که در آن چند ساعتی که آنجا هستند، یک عدهای از خانواده حتماً بیایند تا ایشان آنها را ببینند، خواهر بزرگشان عمه خانم آمده بودند، پدر و مادر من که سنی داشتند، تمام خانمها و آقایان و بزرگترها، پسر خواهر ایشان، آقای مستوفی که جزء بزرگان فامیل بودند، اینها همگی نشسته بودند که با آقا شام میل کنند، پسر من هم پنج ساله بود و تمام مدت دور آقا راه میرفت، آقا فرمودند: این بچه چه میخواهد؟ گفتم که آقا میخواهد نزدیک شما بنشیند. اما ممکن است، آبی یا غذایی به لباس شما بریزد و باعث مزاحمت یا خستگی شما بشود. تا این صحبت را شنیدند این بچه را بلند کردند و نشاندند در بغل خودشان و گفتند که: حالا ما با هم دوتایی غذا میخوریم و قبل از اینکه خودشان غذا بخورند، او را سیر کردند.
یکی از روزهایی که خدمت خانم حضرت امام رسیدیم، ایشان با لطفی که همیشه داشتند، گفتند که: ناهار پهلوی ما بمانید. آقا هم تشریف میآورند. چون هم ذوق دیدار آقا بود و هم در خدمت خانم بودن، رفتیم سر سفره و منتظر شدیم تا آقا تشریف بیاورند. من هیچ وقت در دیدار با آقا قادر به کنترل اشک ریختن خودم نبودم، مادرم همیشه مرا ملامت میکردند که با این گریه، باعث تکدر خاطر آقا میشوی. آقا به محض اینکه وارد اتاق شدند، من همین طور گریه کردم. آقا گفتند که مریم چرا اینقدر گریه میکنی؟ از شدت بغض نتوانستم به ایشان جواب بدهم. مادرم گفتند که گریه و زاری او برای این است که بچه ها را به دیدار شما بیاورد. ایشان دست از غذا کشیدند، گفتند: چرا بچه هایت را نیاوردی؟ من قادر به جواب دادن نبودم. مادر گفتند که آقا بچه ها مزاحم شما میشوند. گفتند: مثل اینکه گریه تو برای این بود که بچه ها بیایند، هیچ وقت فکر نکن که من کار دارم، یا اینکه بچهها مزاحمتی ایجاد میکنند، بچهها هر وقت خواستند من را ببینند، بیایند.
شب که به خانه آمدم و به بچهها گفتم آنها خیلی ذوق کردند. پسر بزرگم قرآنی را که دایی آنها از جبهه آورده بود برداشت و گفت که من این را باید بیاورم آقا امضا کند. مادر من برای آنها صحبت کرد که آقا وقت این کارها را ندارند، شما فقط به آنجا میروید و دست ایشان را میبوسید و میآیید. وقتی داخل اتاق امام رفتیم و بچهها خدمت ایشان رسیدند، آقا با مهربانی آنها را در آغوش گرفتند و یک یک سؤال و جواب که مثلاً تو کلاس چندی؟ اسم معلمت چیست؟ چه کار میکنی؟ پسر بزرگ من با خجالت آن قرآن را به طرف آقا برد و گفت که آقا این را به عنوان یادگاری برای من امضا کنید. امام همراه با امضا کردن این قرآن، گفتند: همیشه یادت باشد که امضای آن را نگاه نکنی، درون آن را نگاه کنی و چیزهایی که در آن نوشته شده است، به خاطرت بسپاری. ایشان با علی محمد که آن موقع پنج یا شش ساله بود شروع به بازی و شوخی و خنده کردند و از همه مهمتر دختر را که خیلی عزیز میداشتند، با او به مزاح و شوخی و خنده پرداختند. بچه دیگر من بهادر مدرسه رفته بود و اجازه گرفته بود که من میخواهم به ملاقات امام بروم. مدیر آنها کتاب مفاتیحی که در مدرسه میخواندند، به او داده بود و گفته بود که این را بده به حضرت امام امضا نمایند و یک چیزی بنویسند. امام بعد از اینکه قرآن را امضا کردند، گفتند: آن چیست که زیر بغل شماست، گفت که آقا این مال مدیر مدرسهی من است، گفتند که این را امضا بفرمایید، آقا گفتند: با اینکه این کار را نمیکنم، ولی چون تو آوردهای و پسری هستی که میخواهی هم به کارهای قرآن ادامه بدهی و هم به کارهای مفاتیح، من برای تو امضا میکنم که این را به مدیرت بدهی. سپس به من گفتند: چرا دوربین نیاوردی که با بچهها عکسی بگیریم؟ گفتم: آقا شرمنده هستم، من فکر میکردم که همه این کارها باعث مزاحمت شما میشود.
امام با نوه هایشان خیلی صمیمی و مهربان بودند. شاید چون آنها خُردسال و بعضاً جوان بودند، حضرت امام با آنها خیلی رفیقتر و مهربانتر بودند. مثلاً وقتی که ما خدمتشان بودیم، سختشان بود که به ما کاری واگذار کنند. اما به نوه ها میگفتند: «این لیوان را آب کن» یا «آن دوای مرا بده» یا «آن استکان را بردار». خلاصه با آنها صمیمی و خودمانیتر بودند، آنها هم شیفتهی حضرت امام بودند.
بچهای برای امام گل آورده بود و میخواست پیش امام برود، من او را نزد امام بردم. امام گل را از او گرفت و او را در بغل گرفت و بوسید و بعد فرمودند: پولی به ایشان بده. من به امام عرض کردم: آقاجان، از این بچهها زیاد میآیند و گل میآورند و میخواهند خدمت شما بیایند. امام فرمودند: تو از طرف من گل را از آنها بگیر و آنها را نوازش کن و یک چیزی هم به آنها بده که با دل خوش بروند.
منبع: پدر مهربان، خاطراتی از رفتار حضرت امام خمینی(ره) با کودکان و نوجوانان، به کوشش: سیداحمد میریان، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ص 1-26
خاطراتی از رفتار حضرت امام خمینی(ره) با کودکان و نوجوانان